پنجشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۸۴
عروس ۶ ساله است، داماد ۱۲ ساله
عروسي خوبان، در كوچه كودكي
دوست دارم يك پژو ۲۰۶ داشته باشم. من و مريم هر دو كارتون «موش و گربه» را بيشتر از برنامه هاي ديگر تلويزيون دوست داريم. غذايي كه خيلي دوست دارم ماكاراني است و در ميوه ها پرتقال را ترجيح مي دهم
عكس: هادي مختاريان 
007629.jpg
در شرايط عادي بايد حداقل ده سال ديگر صبر مي كردند تا به يكديگر برسند. داماد ۱۲ ساله است و عروس ۶ ساله.

گزارش اول 
ايمان مهدي زاده 
در آخرين جمعه ارديبهشت ماه وقتي خورشيد از پس كوه خود را بالاي سر آسمان شاهرود كشيد، جشن و پايكوبي شروع شد. هلهله و ولوله بود. صداي ساز و دهل و شادماني نشان از يك عروسي داشت.
وقتي اقوام و دوستان گردهم مي آيند تا دست يك زوج را در دست هم بگذارند هر چه دنبال دامادي با كت و شلوار و صورت اصلاح شده مي گشتي، چيزي نمي يافتي. داماد رفته آرايشگاه دنبال عروس. قرار است تا نيم ساعت ديگر بيايند. نبش يكي از كوچه هاي خيابان آبشار شاهرود، خانه اي با در سبز ايستاده. محل عروسي اينجاست. مجلس زنانه را در اينجا به پا كرده اند و مردانه را كوچه اي پايين تر. معمولا اينطور مواقع همه منتظرند عروس و داماد را با هم و كنار هم مقايسه كنند. عروس و داماد به هم مي آيند. پژو ۲۰۶ سفيد رنگ گل زده سر كوچه مي ايستد. دو كودك آراسته پياده مي شوند و داخل خانه مي روند. از پله هاي باريك ساب رفته بالا مي روند تا در اتاق مهمانخانه طبقه فوقاني روي صندلي هايشان بنشينند. خانه اي قديمي و كلنگي كه مي توانست به راحتي خاطره  مادربزرگ ها را زنده كند. ما هم با همين خاطرات به شاهرود رفتيم. وقتي مادربزرگ مي گفت: «داشتم تو حياط با بچه هاي هم سن و سالم بازي مي كردم. خانه شلوغ بود و صداي بزن بكوب، بلند. تا پاي سفره عقد نمي دانستم عروسي چيست. عروسي را به خاطر هلهله و شادي دوست داشتم.» ما به شاهرود رفتيم تا جوان ترين زوج افغاني را ببينيم. جاده ها را بلعيديم و گذشتيم تا به خيابان آبشار رسيديم. خياباني پهن با چنارهايي كهنسال و افراشته. سايه شاخه هاي در هم تنيده روي خيابان ولو شده. بعد از دو كودك كس ديگري از پژو پياده نمي شود. ماشين ديگري هم نيست. ولوله اي به پاست. جمعيت در هم وول مي خورد. با سر و صدا و شادي مي روند و مي آيند. صداهاي ساز و دهل چنان در هم طنين انداخته كه كهنگي در و ديوار در ذهن كمرنگ مي شود.
آغاز يك ديدار
سه روز از مراسم گذشته و دختري ۶-۵ ساله با بلوز و شلوار مشكي، موهاي سياه و چشماني براق و شاداب از دنياي كودكي در آستانه چارچوب كهنه ايستاده. پسري سر كوچه ايستاده و مي گويد: «عروس اين است.» دختر بچه اي آتش پاره و باهوش.
007632.jpg
عروس در مراسم بله برون هم شيطنت مي كرد

احمد محمدي ، پدر مريم ، ۲۸ساله است. وقتي پشت سر مريم، رو در روي ما ايستاده سن و سال بيشتري نشان مي دهد. حدود ۴۰ ساله: «مريم از همسر اولم است. خدا بيامرز در آتش سوزي از بين رفت. دوباره ازدواج كردم. چهار نفر ماييم كه همراه خواهرم با خانواده ده نفري در اين ۴-۳ اتاق زندگي مي كنيم. با حقوق ۶۵-۶۰ هزار توماني لقمه اي بخور و نمير در مي آورم. اين بچه هاي جقله كه آن پايين در هم مي لولند، خواهرزاده هام هستند. داماد، فرزند پنجم خواهرم است. الان رفته مدرسه. يك هفته صبح مي رود، هفته ديگر بعدازظهر. نيم شيفت بيكاري اش را مي رود مجتمع تفريحي آبشار و شانسي مي فروشد.» مريم را به خود مي چسباند و ادامه مي دهد كه «اين دختر عشق من است. تمام زندگي ام همين است. حاضرم تمام داشته و نداشته ام را به پايش بريزم. قبل از اينكه به دنيا بيايد، قولش را به خواهرم دادم. فكر كردم ديگر وقت آن رسيده كه بچه ها با هم شيريني بخورند.»
پس عروسي نبوده؟
سعي مي كند حرفش را تفهيم كند براي ما اينطور است مراسم شيريني خوران گرفتيم كه نزد ما با عروسي فرق چنداني ندارد با اجراي مراسم اين دو مال همديگر هستند. سرنوشتي كه با خير و خوشي و پايكوبي بر او تحميل شده است. احمد محمودي مي رود دنبال گل آقا. مريم در ۷سالگي  انتخابش را انجام داده است. در مهمانخانه منزلشان نشسته ايم. اتاق ۱۶ متري، رختخواب ها را گوشه اي چيده و كنارش دو فرش لوله كرده ايستاده. بالش هاي گلدوزي شده براي ميهمان. كوچك ولي تميز. ماه شيرين هم قد و قواره عروس خانم است با هم در كلاس اول دبستان درس مي خوانند. خجالتي كنار هم نشسته و ريز مي خندند. با كلي تمرين، زبان به زبان كودك حرف مي زنيم.
«اسمم مريم است. ۶ سال دارم فارسي را تا آب و بابا خوانده ام. از بين تمام اسباب بازي ها ظرف را بيشتر دوست دارم. چون دارم. عروسك هم دوست دارم ولي هيچ وقت نداشتم. بازي گرگم به هوا، بالا بلندي و قايم موشك را خيلي دوست دارم. باماه شيرين و عاطفه  صائمي بازي مي كنم. هر سه همكلاسيم. عاطفه در جشن روز جمعه آمد. ماه شيرين خواهر گل آقاست.» نمي تواند بگويد، «خواهر شوهر.» شايد هنوز معاني اين واژه هاي نسبي و سببي را نياموخته. طفلكي سني ندارد. «دوست دارم معلم شوم و آب درس بدهم. نان لواش دانه اي ده تومان است. بلدم نيمرو درست كنم. گل آقا را هم دوست دارم.»
007635.jpg
آقا داماد بين همكلا سي ها

پدر عروس ۱۶ سال است كه ساكن شاهرود است. ۱۶ بهار را در كوهپايه شاهرود پشت سر گذاشته. او قبلا مهاجر بوده ولي اينك مقيم است. مهاجرافغان كه هنگام بالا گرفتن جنگ از هرات به ايران آمده و از همان دوران در شاهرود به كارگري پرداخته. ازدواج كرده و پدر شده است. تنها با خواهرش درايران است. از بقيه اعضاي خانواده اش هيچ نشاني ندارد. اگر هم در خيابان ببيندشان نمي شناسد. منتظر است بچه ها بزرگ شوند تا بتوانند مراسم عروسي را بگيرند. بچه هايشان در دبستان تحصيل مي كنند. به قول آقاي روشنفكر مدير دبستان گل آقا؛ او يكي از بهترين محصلان اين مدرسه است. از نظر بهداشت، درس و انضباط يك شاگرد نمونه است. با بچه هاي ايراني الاصل هيچ تفاوتي ندارد او داراي فرهنگ شهروندي ايراني است.
براي چه زود جشن گرفتيد؟
احمد محمدي مي گويد:« چندان هم زود نبود. بچه ها بايد مي دانستند مال همديگر هستند. البته خب اينكه جشن مفصل گرفتيم، دليلش شايعاتي است كه درباره خروج افغان ها ورد زبان شده. قرار است ما را به هرات برگردانند. البته ما به اين زندگي شهري عادت كرده ايم. آنجا بچه ها بدون آب و برق و مدرسه مشكل پيدا مي كنند كاهش بچه هايمان را بيرون نكنند. تمام دوستان و آشنايان من ايراني هستند. اقوام افغان ما خيلي كمتر است. اگر بخواهم پولي قرض كنم يا گره افتاده اي را باز كنم درايران به لطف دوستانم خيلي راحت تر مي توانم اين كار را انجام دهم. در افغانستان كسي را نمي شناسم البته بچه هايمان مقيم ايران به شمار مي روند. اينكه مي بينيد نسبت به سرنوشت مريم تا اين اندازه حساسم به خاطر دوره ۸ ماهه دوري ماست. بعد از فاجعه آتش سوزي ومرگ همسرم به خاطر ۸۰ درصد سوختگي. خودم حدود دوماه در بيمارستان بستري شدم. حدود ۷۰ درصد سوختگي داشتم و بعد به خاطر شكايت والدين همسر مرحومم چند ماه زندان بودم. اين فاصله مرا به فكر وا داشت كه هرچه زودتر آينده كودكم را روشن كنم، تازه دختر بين ما نبايد از ۱۴ سال بيشتر در خانه بماند.»
در ازدواج هاي مدرن و شهري «مهريه» يك بحث اساسي است. پايه بسياري از اختلاف ها و شكاف هاي خانوادگي. احمد محمدي براي دخترش مهريه اي در نظر نگرفته است مي گويد:«در اهل سنت رسم داريم هنگام عقد مهريه دختر را نقدي به پدرش پرداخت كنيم. براي آوردن همسر دومم سه ميليون تومان مهريه پرداختم.»او با تمام آسان گيري بر دامادش كه خواهرزاده اش نيز است، براي اجراي مراسم، سنگ تمام گذاشته. گروه اركستر ۱۱۰هزارتومان پول گرفت كه از شب حنابندان تا عروسي بنوازد. مراسم حنابندان شب جمعه برگزار شد و حدود ۳۵۰ ميهمان آمده بود. مراسم پرباري بود، البته هزينه ها هم بالا بود. مثلا ۱۵ هزار تومان به آرايشگر دخترم پرداختم آخر مساله اينجاست كه گل آقا، مريم را از خواهر و برادرهايش بيشتر دوست دارد. هر وقت از بازار چيزي مي خرد. او را بر ديگران ترجيح مي دهد. پسر خوب و خود ساخته ايست شاگرد دوم كلاس است و مريم سريع حرف پدر را مي برد:« نه، شاگرد اول است.»
007638.jpg
عروس خانم، شادمان از حنابندان 

اگر بچه ها بزرگ شدند و تصميم شما را نپذيرفتند چي؟
اصلا از اين سوال خوشش نيامد، چيني به پيشاني انداخت و گفت:«دختر تا زماني كه زنده است بايد زندگي كند، رسم بر اين است پدر دختر مي تواند قضيه را فيصله دهد و قول و قرارها را برهم بزند، ولي دختر چنين حقي ندارد. اگر داماد در آينده دست به اعمال خلاف بزند و لايق زندگي مشترك نباشد، تكليف معلوم است. هيچ پدري دخترش را نمي خواهد. حسن رسم ما دراين است كه از هر هزار ازدواج يكي هم به طلاق منجر نمي شود. وقتي قرار ست زندگي كنند، زندگي مي كنند، بدون آنكه از كمبودها گله اي داشته باشند.»
از مراسم بگوييد
مراسم خيلي خوب برگزار شد. ميهمانان راضي بودند. يك پژو۲۰۶ سفيد رنگ كرايه كردم. گل آقا را نشاندم و بعد از گل زدن و تزئين آن رفتيم دنبال مريم. از آرايشگاه راه افتاديم و در شهر چرخيديم، وقتي هم آمديم خانه، برايشان گوسفند قرباني و اسپند دود كرديم. پايكوبي تا بعدازظهر ادامه داشت. ناهار هم چلوگوشت بود، در مسجد محل پختيم و ديگ ها را خانه آورديم، با بچه ها كه درشهر مي چرخيديم عكس هاي زيادي هم گرفتيم.
ماه شيرين ، خواهر شوهرمريم سه ماه از او كوچكتر است، بغل به بغل مريم مي چسبد و مي گويد:«گل هاي ماشين عروس قرمز و سفيد بود. از عروسي مريم خيلي خوشحال شدم، موهايش را خرگوشي درست كرده بودند. لباس مريم شب حنابندان صورتي بود و روز عروسي سفيد. خيلي خوشگل شده بود. مامانم برايش لباس خريده بود. من مريم را دوست دارم، تا حالا يادم نمي آيد با او دعوا كرده باشم با همديگر قايم موشك و بالابلندي بازي مي كنيم.
ورود داماد
انگشت هاي كوچك ولي مردانه اش، لاي پرده توري اتاق را گرفت و وارد شد. قد بلند و كشيده، صورت كشيده و موهاي كوتاه تازه اصلاح. آفتاب و ارث، رنگ چهره و دست هايش را تيره كرده است. دست هاي كشيده اش از آستين كت سبز رنگ بيرون كشيده مي شود تا با دو دست ، گرم، چشم در چشم با نگاه پرسشگر با ما آشنا شود. كنار در، پايين دست دايي احمدش مي نشيند. دو زانو نشسته صاف و مردانه، سينه اش را جلو داده و دست ها را گره كرده روي پاهايش گذاشته است.
گل آقا كلاس چهارم است و مبصر كلاس. قيافه جدي او مجالي براي شيطنت هاي كودكانه همكلاسي هايش نمي گذارند. برادر دوقلويش، شيرآقا داخل مي شود. زياد همسان نيستند، ولي رفتارشان خيلي زود لو مي دهدشان.
گل آقا مي داني براي چي آمده ايم؟
-نه.
مراسم چطور بود؟ تعريف كن.
-جشن خوبي بود. براي مراسم كارت دعوت چاپ كرده بوديم. براي معلم، مدير، ناظم و خيلي از همكلاسي هايم كارت دعوت بردم. مسوولان مدرسه كار داشتند ،ولي ۱۶-۱۵ نفر از همكلاسي هايم آمدند: محمد جعفري، سعيد مسفي، مهدي ثقليان، حسن چزگي و خيلي هاي ديگر. خوش گذشت.من و مريم بيشتر از همه رقصيديم.
تا به حال با كسي درگير نشده ام. دعوا را دوست ندارم. فقط اول سال بود كه با يك كلاس پنجمي دعوايم شد، اما تا دست به يقه شديم، مدير مدرسه جدايمان كرد. خوشحالم كه دوستان زيادي دارم.»
معمولا خريدهايي مانند نان و سبزي به عهده گل آقاست. بعد از مراسم، رفتار همكلاسي هايش بهتر شده. مي گويد: بيشتر بهم احترام مي گذارند. فكر مي كنند من بزرگتر از آنها هستم.
علا قه هاي داماد
داماد دوازده ساله كه از دبستان به خانه آمد، سرگرمي هايش را با بچه هاي هم  سن و سالش متفاوت اعلام مي كند: «بازي فوتبال را دوست دارم. زياد بازي نمي كنم. چون وقت ندارم. تيم ايران را دوست دارم و برزيل، اما گفتم بايد هر روز بروم سر كار. روزي هزار تومان مزد مي گيرم. براي شغل آينده هنوز برنامه اي ندارم. نمي دانم شايد معلم بشوم. موضوع انشايي كه ثلث پيش نوشتم «معلم بود.»
دوست دارم يك پژو ۲۰۶ داشته باشم. من و مريم هر دو كارتون «موش و گربه» را بيشتر از برنامه هاي ديگر تلويزيون دوست داريم. غذايي كه خيلي دوست دارم ماكاراني است و در ميوه ها پرتقال را ترجيح مي دهم.
روز مراسم هر دو هديه گرفتيم. همكلاسي هايم برايم ظرف آوردند. پدر برايم ساعت از افغانستان آورده - مرتب به ساعتش نگاه مي كند - دايي هم برايم انگشتري خريده است.»
مريم هم هداياي زيادي گرفته. گردنبند طلا كه هديه عمه (مادرشوهر) بود را بيشتر مي پسنديد. طلا را دوست دارد، ولي تاريخ تولدش را نمي داند. مي خواهيم ماه تولدش را بدانيم، نه خودش مي داند، نه پدر.
گل آقا را دوست دارد. مي گويد: «گل آقا مهربان است. به خاطر ما مي رود آبشار، شانسي مي فروشد.» گل آقا كه حالا چفت همسر كوچكش نشسته مي گويد: «پولم را هر شب به مادرم مي دهم. از اين پول براي مراسم خرج كرده است.»
مادر و دايي دست به دست هم داده تا زندگي اين دو را راه بيندازند. پدر گل آقا، كارگر ساختمان است و مشغول كار. مادرش هم رفته عمويي كه شب مراسم نامزدي با موتور تصادف كرده را از بيمارستان مرخص كند. عكس هاي مراسم نزد اوست. هر چه انتظار مي كشيم، نمي توانيم مادرشوهر و پدرشوهر جمعه ارديبهشتي را ببينيم. با بچه ها جمله سازي را آغاز مي كنيم. جمله اول با ازدواج.
گل  آقا: من ازدواج را دوست دارم.
مريم: برادرم ازدواج كرد.
وقتي از زوجي كه سنشان سرجمع به ۲۰ نمي رسد پرسيديم از خدا چه مي خواهيد. با صداقت كودكانه پاسخ دادند و مانند خيلي ها پشت پرده ادب و مناعت طبع خواسته شان را پنهان نكردند. مريم، پرايد سفيد دوست دارد و گل آقا پول زياد.
داماد از يك ماه پيش نسبت به اجراي مراسم ذهنيت داشته و خود را آماده كرده بود. آنها دوست دارند بعد از ازدواج در كنار پدر و مادرشان زندگي كنند. در خانه ويلايي و آپارتماني فرقي ندارد. بهترين هديه را داماد از دايي اش گرفته، يك پلاك با دو نوشته. يك رو؛ محمد، روي ديگر؛ علي.
با زوج جوان (كودك) خداحافظي مي كنيم. جلوي در مي گويم، اگر عكستان در روزنامه چاپ شود و ببينيد، اول به چه كسي نشان مي دهيد. هر دو زير چشمي يكديگر را مي پايند و سرشان را پايين مي اندازند. هر دو مي گويند؛ مادرمان. نگاهشان پر از شرم و حياست. حرف دلشان را با نگاه مي گويند.

ستون ما
جاي خالي ستون ما
مريم ۶ ساله است و گل آقا ۱۲ ساله. آنها با هم ازدواج كرده اند. اشتباه نكنيد، اين يك بازي كودكانه نيست. گرچه شايد مفهوم دنيا چيزي جز «بازي» نباشد، اما به هر حال عروس و داماد خردسال رفته اند خانه بخت. مثل تمام آن آدم هاي گمنام و سرشناسي كه با هزار و يك آرزو مي روند زير يك سقف.
اين از آن بازي هاي واقعي زندگي است؛ ناگهاني، ساده و با آينده اي مبهم. سوژه جذابيست. مي شود از آن يك فيلم ساخت، گزارش نوشت و حتي داستاني پرفروش بيرون آورد، اما ما ترجيح مي دهيم در ستوني كه به سرمقاله اختصاص داده شده از آن هيچ ننويسيم.
در اين ماجرا هيچ اطميناني به ثبات واژه ها وجود ندارد. چند سطربالاتر را بخوانيد. آينده اين داستان مبهم است. مي شود اين ازدواج را از زواياي فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و... بررسي كرد.
ما نمي خواهيم بيهوده دست به ستايش برداريم و يا بي دليل قصاص قبل از جنايت كنيم. پس هيچ نمي نويسيم و به انتظار مي نشينيم تا عروس و داماد با هم بزرگ شوند. ما هستيم، آنها هم هستند. هفته ها، روزها را مي خورند و سال ها مي گذرند.
روزي فرامي رسد كه بتوانيم از دريچه زندگي جوانترين عروس و داماد بررسي كنيم تمام آن واژه هايي را كه جامعه ما را مي سازند.
ين نيز بخشي از زندگي ماست. بخشي از همه آن تنوع و چندگانگي كه اين سرزمين را مي سازد. اگرچه مريم و گل آقاي ما اصالتا افغان هستند، اما در ايران به دنيا آمده اند و به هر رو با همه پيشينه و هويت افغانستان در متن و حاشيه زندگي ما حضور دارند، با ما هستند، هر روز مي بينيمشان و در بسياري از هر آنچه كه حاصل عمر و زندگي را مي سازد، با هم سرنوشت مشتركي داريم.
براي نوشتن اين ستون هركس يك پيشنهاد داد. يكي مي خواست موضوع را اجتماعي ببيند، ديگري فرهنگي، ديگري، اقتصادي، ديگري سياسي و همكاران ما در گروه درمانگاه حتي اصرار داشتند كه به موضوع از زاويه فيزيولوژيك هم نگاه كنيم.
اما هيچكدام از اين نگاه ها همه ماجرا نبود. همچنانكه هرگز نتوانستيم بفهميم كه از ماجرايي كه رخ داده، بايد خوشحال باشيم، يا غمگين. بهترين پيشنهاد را شهرام داد: اين كه: ده سال ديگر دوباره سراغ مريم و گل آقا برويم و گزارشي از زندگي آنها در آن زمان بنويسيم. پس اين ستون، با رنگي از اميد ختم مي شود: آرزوي روزگاري شاد براي مريم و گل آقا، نه فقط تا ده سال ديگر، تا ده ها سال ديگر، نه فقط براي آنها، براي ما و شما نيز، كه روزي دوباره با هم گزارشي ديگر از زندگي آنها را بخوانيم.

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
سفر و طبيعت
عكاس خانه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  سفر و طبيعت  |  عكاس خانه  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |